اي دگرگون کننده ي دلها
نام نيک تو شمع محفلها
نوربخش از جمال بي چوني
ديده ها از تو در دگرگوني
اي که تدبير مي کني شب وروز
نور نام تو جان و دل افروز
زير و رو از تو حال وسال همه
نظر از لطف کن به حال همه
خود بگردان به مرحمت امسال
حال ما را به بهترين احوال
*** *** ***
روسياه آمديم و شرمنده
به سراغ تو اي نوازنده
همگي را به لطف رحماني
بنواز آنچنان که مي داني
عفو فرما اگر خطا کرديم
مثلا کار نابجا کرديم
گامها در مسير قول زديم
قول داديم و زير قول زديم
يا که داديم طيّ سال کهن
خلق را وعده ي سرخرمن
مستمندان ز خويش آزرديم
نانشان خورده آبشان برديم
تندخو در محلّ کار شديم
بنز هم بيش و کم سوارشديم
نيز کرديم ضمن کم کاري
ديگر آزاري و خود آزاري
چه بگويم چنان چنين کرديم
جورها با مراجعين کرديم
شاد از پستهاي جوراجو
ر دوسه فرسخ شديم ازحق دور
همه گفتيم بي غم و اکراه
کار ما هست خالصآلله
گه به توريه گاه با تقيه
راههامان جدا شد از بقيه
همه کرديم نقش خود انکار
در عمل بالعشيّ والابکار
عمل البته از شقوق بدش
که لشوشند جمله در صددش
*** *** ***
اي بهار آفرين گل پرور
لطف کن از گناه ما بگذر
بکش اي مهربان دائم ما
قلم عفو بر جرائم ما
کاسه بشقاب جمله رافي الحال
پر و پيمان کن ازغذاي حلال
ضعفا را توان مالي ده
نمره ي انضباط عالي ده
مرحمت کن به اغنيا قدري
کف بخشنده سعّه ي صدري
*** *** ***
من و ياران شاعرم دربست
کرتيم اي کريم بالادست
انبيايند پيش ، پس مائيم؟
با شما قوم و خويش پس مائيم
خويش خود را نواز با انعام
که نبوده ست و نيست کالانعام
گرچه فرموده اي تو اي معبود
انّ الانسان لربّه لکنود *
ما نه از خيل ناسپاسانيم
گوش ابليس کر ز خاصانيم
ما کجا عن صلواتهم ساهون**
در صف يتّبعهم الغاوون ***
مپسند اي عزيز دل ما را
رانده يا مانده پا به گل ما را
از تو خواهيم عمرطولاني
با مزاياي فوق انساني
هريکي صد نه بل صدوسي سال
شادمان بالغدّو والآصال
بعدهم چون که زين سرارفتيم
کلّنا در بهشت جا رفتيم
دوست داريم تا به خوشحالي
فادخلي عبادي **** از عالي
بشنويم و بهشت مست شويم
بي خيال هر آنچه هست شويم
*** *** ***
بارالها به حقّ هشت و چهار
جمع ما را به خويش وا نگذار
ملت سرفراز ايران را
وکلا را و هم وزيران را
دانش و بينش دوچندان ده
دل مسرور و لعل خندان ده
لطف کن بي نياز غيرشويم
همگي عاقبت بخير شويم
زير لب مي کنيم هي تکرار
و قنا ربّنا عذاب النّار.
__________
*عاديات:6 **ماعون:6 ***شعراء:224 ****فجر29
تا در طواف کعبه ي الّا شدم
در نفي تن کوشيدم از خود لا شدم
پيموده وادي ها به نور معرفت
بر گونه گون اطوار ره بينا شدم
در قم فيض الهي چون صدف
پرورده با خود لؤلؤي لالا شدم
گنج قناعت را به کف آورده زان
فرمانرواي ملک استغنا شدم
وانگه جمال بي مثال دوست را
از روشني آيينه ي رخشا شدم
سوداي اورا پخته در سر سربه سر
فارغ ز هر انديشه و سودا شدم
وندر هواي وصل جانان دم به دم
جان دادم و وارسته از اهوا شدم
بر شاخ طوباي معارف نغمه خوان
در باغسار علّم الاسما شدم
از تخت لاتلقوا فراتر برده رخت
برتهلکه ي جان ضربه زن يکجا شدم
در حلقه ي تسليم قول پير را
گوياي آمنّا و صدّقنا شدم
او را که درس عاشقي آموختم
مصداق قد صيّرته عبدا شدم
تا خلعت مُثلي ز رحمت بخشدم
حکم اطعنا را ز جان شنوا شدم
بگسسته بند از پا و با بال جنون
عيسي صفت زي عالم بالا شدم
زافرشتگان عالم بالا بسي
برتر ز فضل تاج کرّمنا شدم
در کوثر نور الهي غوطه ور
از جلوه ي خورشيد اعطينا شدم
اين مرتبت زان يافتم کز ابتدا
مدحتسراي حضرت زهرا شدم
معصومه اي کز مهر روزافزون او
فارغ ز هر تشويش در دنيا شدم
وز پرتو نور هدايتهاي او
سر چشمه ي توحيد را جويا شدم
تا جاه و حشمت يافتم از درگهش
والاتر از اسکندر و دارا شدم
در مکتب عشقش به راي تيزبين
داناتر از قسطاي بن لوقا شدم
تامدح اورا پيشه کردم «خوش عمل»
بر روي دل درهاي حکمت وا شدم.
***
عُق زد و آورد بالا هر چه مي نوشيده بود
من نمي دانم کجا و با که ، کي نوشيده بود
مادرش مي گفت : سال پيش در فصل بهار
با يکي بدتر ز خود در شهرري نوشيده بود
از خدا پنهان نبوده ، از شما پنهان چرا
سال قبلش هم به گلگشت دوبي نوشيده بود
گفتمش : زن! حرف امروز است ، حرف پار نيست
اين ننر دردانه هر جا ديد مي نوشيده بود
در حضر با چند تن سرخاب مال لات و لوت
در سفر با زن نما مردان «گي» نوشيده بود
مشتزن فرزند ما در غرب با يک مشت زن
ويسکي در رينگ بر عکس «کلي» نوشيده بود
بارها هم در کنار جسر بغداد خراب
ادّعا مي کرد همراه «قسي*» نوشيده بود
بي پدر در خدمت سربازي اش هم چند بطر
يک نفس در پادگان سمت جي نوشيده بود
روح ناخرسند وي مي گفت در عهد قديم
يک دو ساغر با سران قوم طي نوشيده بود
ساقي ناکس به دستش بول استر جاي مي
داد و او با گفتن مرسي - اوکي نوشيده بود
خُل پسر ماخولي ما آب آتشناک را
زاوّل نوروز تا پايان دي نوشيده بود
گاه شادي اين شرنگ آلود را با بانگ چنگ
گاه ماتم نيز با آهنگ ني نوشيده بود
هي به او گفتم از اين کار خطا بردار دست
هي دهن کج کرده بر بابا و هي نوشيده بود
دوش در کابوس خود ديدم «اوردوز» کرده است
شيشه مصرف کرده بود و مي ز پي نوشيده بود
گر بريزي روي هم ، درياي عمّان مي شود
آبکي هايي که من ناخورده وي نوشيده بود
بچّه هاي ديگران دکتر شدند و مال ما
ناخلف شد تا بگيرد دم به ساعت حال ما!
::::::::::::::::::::::::::
*يکي از دو پسر «صدام حسين» برادر «عدي».
بافت زنجيرمرا با مو عمو زنجيرباف
پشت کوه انداخت ازهرسوعمو زنجيرباف
چون که باران مصيبت ريخت ازهفت آسمان
مانددرسيلاب تازانوعمو زنجيرباف
بسکه زخمش ازپي زخم آمد وبردل نشست
چاره اش کي بود با دارو عمو زنجيرباف
روزگاري درجوانيهاي من چون لعبتان
بود زيبارو،کمان ابرو عمو زنجيرباف
ازبهاران تابهاران دربسيط سبزه زار
جست وخيزي داشت چون آهو عموزنجيرباف
کرد انواع غذاها را حرام خويش و خورد
نان جو همراه آش آلو عمو زنجيرباف
پول هم گربوددرکوي و خيابان روي هم
داشت کي دردست خودپارو عمو زنجيرباف
زيرلب ميخواند گهگاهي ، دلش تا واشود
شعرهاي خواجه و خواجو عمو زنجيرباف
زير پاي هرکه را ازمعرفت بيگانه بود
روز و شب ميکرد خوش جارو عمو زنجيرباف
پيرواني داشت جان آگاه و يک دل يک زبان
از دياربکرتا جامو عمو زنجيرباف
دست دريک کاسه با شيطان نبود ونيزنيست
با «ترامپ» و با «نتانياهو» عمو زنجيرباف
داشت«ربّ اغفرلنا»برلب چو پيرما وگفت
«لااله»ي قبل «الّاهو» عمو زنجيرباف
بي نياز ازسيخ وميخ و رمل واسطرلاب کرد
دريسارو دريمين جادو عمو زنجيرباف
گاه پيري درمرورخاطرات خسته ام
نيست ديگر ردّپايش،کو عمو زنجيرباف؟
*باخت ترامپ.!
ــــــــــــــــــــــــــــــ
جنگ را گر به حماقت علم افراخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ
بي که اقدام نمايد ، سپر انداخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ
***
«پمپئو»گفت به«بولتون»توکه جنگ افروزي
از کجا مي سوزي؟
عجبي نيست که افکار تو نشناخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ
***
يک طرف رقص کنان شخص «نتانياهو» بود
آن که چون يابو بود
مثل خرچون که به گل ماندبراوتاخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ
***
روز اول که شد از باده ي قدرت سرمست
جام برجام شکست
بست شمشيرخودازرو وسپس آخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ
***
کلّه ي بي مخ او مثل کدو خورد به سنگ
منگ شد آن الدنگ
پدر خويش به هر واقعه بگداخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ
***
گاو پر شير سعودي که نهادش به دهان
مثل مادر
عوضش پول نه بل اسلحه پرداخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ
***
قطع کرديم دو دست طمعش از مرفق
همه با ياري حق
طرف ميهن ما دست چو برياخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ
***
مثل اسلاف تهي مغز خطا پشت خطا
کرد و افتاد ز پا
بود بردش هدف از جنگ ولي باخت ترامپ
کار خود ساخت ترامپ.
::::: :::::: ::
::::: :::::: ::
::::: :::::: ::
سري که سروري کائنات با او بود
ز ناسپاسي امّت به روي زانو بود
دلي که مخزن اسرار غيب بود و شهود
شکسته از غم يار شکسته پهلو بود
گل محمّدي گلشن جوانمردي
که داغديده ي ياس کبود خوشبو بود
فداي آينه ي «هل اتي علي الانسان»
که از براي بشر جاودانه الگو بود
فنا کننده ي باطل که در قلمرو حق
براي خاطر اسلام در تکاپو بود
به روز عدل مجسّم ببين چه آوردند
جماعتي که طلبگارشان ترازو بود
خلافت و فدک از اوي و همسرش شد غصب
که دوره دوره ي دين پوستين وارو بود
علي نبي نه ولي نور چشم جمله رسل
علي خدا نه ولي برترين خداجو بود
علي يگانه ي اعصار در همه دوران
علي تجلّي دادار از فراسو بود
خوشاکسي که چو من وردصبح و ظهر و شبش
هماره زمزمه ي ياعلي و ياهو بود.
افکنده گر چه جان و دلم را به دام ، عشق
روزي هزار مرتبه گويم: سلام ، عشق
از دل بپرس مرتبه ي عاشقي که بود
در محضرش يگانه ي والامقام ، عشق
چون گوهر خزانه ي ارباب معرفت
رخشنده است در نظر خاص و عام ، عشق
آب حيات را که شراب است نام آن
دست از طلب مدار که ريزد به جام ، عشق
زاغ هوس به دام لجن رفت و سر رسيد
طاووس چتر گستر زيبا خرام ، عشق
فرزانگي مکن که به سرمايه ي جنون
از عقل هست در صدد انتقام ، عشق
چون شمع مي گدازد و خاموش مي شود
با اهل راز گر نشود همکلام ، عشق
آن را که هست باده ي جام هوس ، حلال
باشد به زعم پير طريقت ، حرام عشق
عمري است در مسير جنون گام مي زنم
روشن اگرچه نيست مرا با کدام ، عشق
خوشبخت آن که در غزل زندگاني اش
بوده ست حسن مطلع و حسن ختام ، عشق.
گفتمش يارب چرا بايد دلم را خون کند
آن که با افسانه هايش خلق را افسون کند
غافل از تفسير«لااکراه في الدّين»روزوشب
خلق را تعريف از«والتّين واّيتون» کند
در ديار ما که يادش رفته کم کم پيشرفت
دردها را هرکه دستش مي رسد افزون کند
مي زند بر ريشه ي ما تيشه دشمن از درون
رنج ها را گر مضاعف دشمن از بيرون کند
روي منبر حرفهاي واعظ بي مايه کرد
آنچه با مغز جوانان باده و افيون کند
هرکه مي خواهد شفاي دردهاي جمع را
از دل و جان پيروي بايست از قانون کند
ناگهان از در در آمد شاعري قهّار و گفت
از چه مي پرسي چرا اين چون کند آن چون کند؟
کار با عمّامه و قطر شکم افتاده است
خم در اين محفل بزرگي ها به افلاطون کند
«خوش عمل» کم شکوه از وضعيت موجود کن
خوف دارم دستگيرت محتسب اکنون کند
جرم محرز چون تو را افساد في الارض است او
طبق حکم حاکم شرعت به دار از .کند!
افسوس هست ماتم نان ترس جان هنوز
خوف از فريب و توطئه ي اين و آن هنوز
افساد مي کنند ستم گستران غرب
بيداد مي کنند فرومايگان هنوز
مي خواستيم تا که نباشد دريغ هست
از ديو يادبود و ز شيطان نشان هنوز
با فتنه هاي دائم شيطان اکبر است
نسل بشر به زحمت وآتش به جان هنوز
در ادّعاي نظم نوينش يکي نگر
محکم اساس جهل کهن در جهان هنوز
آوخ که از تهاجم فرهنگي اش به دهر
دودي رود به ديده ي هر دودمان هنوز
از آتشي که داده حوالت به باختر
يک واحه شعله زار بود خاوران هنوز
آهسته بگذريد که صيّاد جورکوش
دارد هزار تير جفا در کمان هنوز
ياران کاروان و شريکان را
از جان و دل دهند برات ضمان هنوز
بر عرش مي رود همه روز و شب از جفا
دود فغان و نائره ي الامان هنوز
بنگر يکي شقاوت صهيون ديو خوي
بيداد مي کند به فلسطينيان هنوز
بيت المقدّ س است همان قبله ي نخست
در انحصار قوم جهود جبان هنوز
جلّاد ديو سار به امر خدايگان
بيرون ز کام مي کشد آنجا زبان هنوز
بنگر يکي به سينه ي سينا که لاله اش
با ياد هر شهيد بود خونچکان هنوز
وز دود آه امّت آزاده ي نبي
زنگار بسته آينه ي آسمان هنوز
افٌّ لک اي عنود عرب زاد دين به مزد
کاين قوم را نبهره تويي پاسبان هنوز
ابليس را هر آينه دستي در آستين
استاده برده وار بر آن آستان هنوز
آب عرب ببردي و خاکش بباختي
مُهري فحول طايفه را بر دهان هنوز
چندين هزار قاتل سوداگر شرف
از هر قبيله اي و ز هر خاندان هنوز
انديشه مي کنندو سپس شيشه مي کنند
خون هزار کودک و پير و جوان هنوز
سيلاب اشک مي رود از چشم مرد و زن
ديو ستم نشسته به تخت روان هنوز
از مغز استخوان يتيمان در به در
در غلغل است ديگ ز دد بدتران هنوز
بس جوجگان که خفته به نازند واي ما
آتش زبانه مي کشد از آشيان هنوز
پر بسته اند مرغ شباهنگ را و کبک
سر زير برف برده و دل در گمان هنوز
با وعده تا به کي دل خود سبزمي کنيد
جاري است خون سرخ کران تا کران هنوز
گيرم سلاح گرم نباشد به قلوه سنگ
تا فتح قدس رزم دمان مي توان هنوز
هر چند کاين سران به پايان رسيده کار
سر خورده اند و بي هنر و ناتوان هنوز
آماده ي نبرد جوانان امّتتند
با غاصبان سنگدل از هر مکان هنوز
از جان خود دريغ ندارند و مي دهند
در راه اعتلاي بهين آرمان هنوز
ايران در اين مسير جلودار لشکر است
با رهنمود رهبري کاردان هنوز
زان پير ، آن مراد مهين ، آن درست عزم
دارد به گوش ، زمزمه ي جاودان هنوز
از کربلا به قدس گشاييد راه فتح
کاينجاست در قلمرو بي باوران هنوز
تا در حريم مسجد الاقصي بَرَد نماز
ره روز و شام مي سپرد کاروان هنوز
بر سرنوشت قوم عرب بي تفاوتند
حکّام لامروّت نامهربان هنوز
با انتفاضه قهر و به صهيون در آشتي
زود است زود خاتمه ي داستان هنوز
گرگ حريص مي درد آن برّگان و نيست
سگ را توان رزم به امر شبان هنوز
هشدار کانتقام بزرگي است پيش روي
در غيبت است مهدي صاحب زمان هنوز
اسلام را نکاسته خوش رقصي جهول
آن حشمت و جلالت و آن قدر و شان هنوز
فرصت حرام گشت و شکايت همان که بود
دفتر تمام گشت و حکايت همان هنوز
بي ارزش است منطق گوياي«خوش عمل»
تا هست چشم بسته و گوش گران هنوز.
دست بردار از سر اکراد سوري اردوغان
کن صبوري اردوغان
از جهنّم مرد عاقل کرد دوري اردوغان
کن صبوري اردوغان
*
آن شنيدم با هجوم لشکر جرّار خود
سخت کردي کار خود
پيش ، کارت را نخواهي برد زوري اردوغان
کن صبوري اردوغان
*
هم ن هم کودکان را کردي آنجا دربدر
مرگ بر تو بي پدر
بر نمک افزوده اي ميزان شوري اردوغان
کن صبوري اردوغان
*
مرگ بر هرکس که جنگ افروز در دنيا شود
غافل از عقبا شود
خويشتنداري تو را باشد ضروري اردوغان
کن صبوري اردوغان
*
از ستم در حقّ اکراد غيور و حق پرست
اي رجب بردار دست
من نمي دانم تو خود داني چه جوري اردوغان
کن صبوري اردوغان
*
دشمن ايراني و کرد و عرب بالله تويي
ترک نا آگه تويي
گرچه بينايي مزن خود را به کوري اردوغان
کن صبوري اردوغان
*
آه اي سلطان سليمان آه اي سلطان سليم
پاي ِ بيرون از گليم
امپراتوري ولي در ظرف توري اردوغان
کن صبوري اردوغان
*
امپراتوري عثماني نخواهد زنده شد
پيش از اين بازنده شد
کي شود تجديد قدرتهاي صوري اردوغان
کن صبوري اردوغان.
اي از لبت چکيده به کامم سکنجبين
صفرابر و معطّر و خوشاب و دلنشين
آن لعل لب بر آمده از کـــــان کائنات
در کارگاه کـــــون تراشيده با يقيــــن
حجّـــار سختکوش قضا و قدر که هسـت
بر حلقه ي گران سليمان ازو نگيـــــن
صفــــرائيـــان عالم بــــالا نهاده انـــــد
مـــاءمعيــــن زکف به تمنّاي ساتگيــــن
آن ساتگيــــن که پر شده از باده ي نشاط
وان باده کش ز خُم به درآورده حورعين
کنج لب تو خال سيه ، بچّه هنــدويي است
نابالغ و فريبگــــر و شوخ و نازنيـــــــن
گويد سکنجبين لبت را ســــرشته انــد
از آب سلسبيل به زمزم شده عجيــــن
يک قطره زان اگر بچکد درگلوي خضر
آب حياتش اوفتـــد از چشم تيـــزبيـــن
بر آستان پيـــر مغـــان گــــر کنند سـرو
بند اِزار خود نشناسد از آستيـــــــن
بويي از آن اگـــر بـــرسد برمشام شيخ
بشکن زند به مدرسه تا روزواپسين
درهرمکان که شُرّه کند صبح روي فرش
تا شام ليـــس مي زندش با زبان مکين
دارد هزار رند قدح نوش سينـه چـاک
در هر قدم ز باره ي ري تا به باشتين
ترجيح داده اند خمـــاران دردنـــــــوش
يک قطره زان به بشکه اي ازآب آتشين
خوش با خط شکسته نوشته ست کلک دهر
وصف سکنجبين تو بر تخته ي جبين
حتّي متاع کفر گر آن طرفه شربت است
«شاطرحسين» مي خردش با متاع دين!
شاعران جوان و مبتدي امروز که خيال مي کنند هرچه بيشتر کتابهاي تخصصي شعر از جمله عروض و بديع و قافيه را بخوانند در فنّ شاعري توانمندتر خواهند شد و طيعشان به شکوفايي بيشتري خواهد رسيد ، اغلب مرتکب دو خطاي بزرگ مي شوند:
نخست اينکه بر اين باور غلط مصرّند که اگر شعري سرودند و پس از آن شاعر يا شاعران ديگر به همان وزن و رديف و قافيه به سرودن شعر پرداختند بايستي در شعر خود و يا فوق و ذيل آن به نثر اشاره اي به نام وکار آنان بکنند.در تاريخ شعر و ادب فارسي هرگز چنين قانوني وجود نداشته و ندارد و ادعاي شگفت انگيزشان مضحک است.
دوم اين که پس از انتشار شعرشان اگر شاعري مجرّب تر اشکالات اثر را گوشزد کرد و به تصحيح و ويرايش آن پرداخت و يا آن را به بوته ي نقد گذاشت ، برزخ مي شوند که چرا مصحح و منقّد ، براي اين کار از آنان که صاحب اثر بوده اند اجازه نگرفته است!
روزي براي يکي از اين خطاپويان ، از سينما مثال زدم.گفتم در همه جاي دنيا وقتي فيلم سينماي اي اکران شد ، در حال اکران يا پس از آن ، منقّدان به نقد فيلم مي پردازند.آيا تاکنون جايي خوانده يا شنيده ايد که نقدنويسان از کارگردان فيلم يا ديگر عوامل آن جهت نوشتن نقد اجازه بگيرند؟شعر و سائر هنرها هم همين حکم را دارد.شاعر وقتي شعري از خود را منتشر کرد و کارشناساني به نقد و يا تصحيح وتنقيح آن پرداختند نه تنها نبايد ناراحت و برزخ شود که بايستي خشنود و شاکر هم باشد.
متآسفانه شاعران جوان امروز که نه در انجمن هاي ادبي که اغلب در فضاي مجازي باليده اند و طبع و استعدادشان را در کتب عروضي مستحيل کرده اند از عالم شعر و شاعري فقط به تشويق و ترحيبش دل بسته اند وخشنودند.رويکرد و گرايشي چنين باعث عقب ماندگي و سير قهقرايي آنان خواهد شد و هرگز ره به آرمانشهري نخواهند برد.
با آمدن محمّد آن ختم رسل
جبريل به امر آفريننده ي کل
بر هر نفسش دميد انفاس مسيح
در هر قدمش نشاند صد شاخه ي گل
*
با آمدن محمّد آن شمس هدي
دلها شده آشيانه ي نور و صفا
ترديد مکن که گفت با خلقت او
تبريک به آفرينش خويش خدا
*
در مقدمت اي يگانه ي ملک وجود
خورشيد و مه وستاره آمد به سجود
ميلاد تو پشت جاهليّت بشکست
تا پنجره رو به باغ توحيد گشود
*
خواهي اگر از خداي سبحان درجات
با بذل عنايت و وفور برکات
بفرست ز روي صدق تا گاه ممات
بر خاتم انبيا محمّد صلوات.
از تپّه هاي سيلک
تا کوير مرنجاب
از ارگ با شکوه جلالي
تا سليمانيّه ي پر آب
از قتلگاه امير
تا خانه ي سهراب
شهر نمايه هاي درخشان
کاشان
***
اي زادگاه محتشم و فيض
وي خاستگاه کليم و مسيحا
اي نقشبند وجود غياث الدّين
با نقش شاهکار کمال الملک
بر قالي محراب و ترنج فريبا
شهر چهل هزاره ي انسان
کاشان
***
اي پايتخت شعر و ادب
فقه و رياضي و حکمت
مردان و ن سخندانت
با حميّت و همّت
بسيار
نقّاش و شاعر و فنّان
از تو برده نسب
شهر شعر و ادب
***
اي در تو اردهال قداست
وي در تو بدر هلال
اي بوده با تو در دل تاريخ
همواره شکوه وجلال
از باغهاي سوري قمصر
تا آتشکده و آبشار نياسر
***
شيراوژن جوانان تو بودند
در مقابله با دشمن
هريک چو تهمتن
از برکت خون جوانانت
برجاست
شکوه وعزّت دين و ميهن
***
اي شهر زادگاه تمدّن
کاشان
اي تا هميشه هويّت تاريخ
شناسنامه ي ايران
کاشان
شهر حماسه هاي درخشان.
"""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""""
در راه طلــب ، مجنـــــــون صفتـــي ، دارد گــــذري ، بــــا پـــــــاي جنون
بـــــا مشعلــــي از ، ايمـــــان و رجــــــــا ، در جستجــــــــوي ليلاي جنون
پــوشيــــده بـــه تــــن ، تنپــــوش بلا ، بـــا رايتــــــــــي از تسليــــم و رضا
خـــــودجـــوشــــي او ، در راه خــــــــدا ، خـــامــوشــي او ، آواي جنون
عشقش به دل و،شورش به سر است،هم رهسپر و ، هـم راهبر است
با پويش خود ، فـــــريـــــادگـــــر است ، کو همسفــــري ، داناي جنون
پــــويا و به پـــــا ، جــــويـــــا و بجـــــا ، پيـــوستـه به او ، از خويش رها
آشفتگيــــش ، تصــــويــــــر صفــــا ، سرمستيــش از ، صهبــــــاي جنون
شد شعله به جان اين آرش عشق اين طالب درد وين سرخوش عشق
زان دم کـــه دميـــد ، از آتش عشــق ، مجنـــــون ازل ، در نـــاي جنون
تابست و توان شوراست و شعف جوي است و کـران درّ است و صدف
رود است و روان ، عزم است و هدف ، شــايــد که شود دريــاي جنون
بيگانــــه بود از هـــوي و هــــوا ، محــــو اســــت در او در اوســــت فنا
اين شعلــــه ور از خورشيــــــد مُنـــــا ، وين رهسپــــر صحـــراي جنون
وارسته شوي در وادي عشق ، هم هــادي خلـق هم نــــادي عشق
خوش نقش کني ، بر بيـــرق دل ، با سرخي خــون گر «لا»ي جنون.
***
0 اشاره
دو غزل ذيل را در 19 سالگي و در سالروز تولدم که بيست و پنجم دي ماه است سروده ام.42 سال از سرودنشان مي گذرد
////////////
0افسانه.
//////////
حسنت به راه عشق شود رهنمون مرا
خوش باد کاروبار دلم خوش عمل که ساخت
افسانه با نگاه محبت فسون مرا.
***
***
***
***
***
(*ســــروده اي از دهــــــــه ي 60 )
***
***
***
***
***
***
***
***
***
***
جز قافله ي اشک مرا همسفري نيست
جوياي خبر هستي و بگذار بگــويم
جز سوختن و ساختن اينجا خبري نيست
پروانه ي دردم که به ماتمکده امشب
از موهبت شمع مرا جز شرري نيست
جامم دل و خونم مي و دردم شده ساقـي
در ميکده ي سينه بساط دگري نيست
امشب شب تاريک فراق است که بر آن
ماتمزده را چشم اميد سحري نيست
پرواز کم طاير طبعم ز شراب است
آن هم که نباشد دگرم بال و پري نيست.
در جبهه هاي رهايي، سرمست پيمانه ي دل
سنگر به سنگر سرودي ، شعر غريبانه ي دل
دل دادي وجان گرفتي ،صهباي عرفان گرفتي
آن دم که فرمان گرفتي ، از پير فرزانه ي دل
در هر نمازي که بردي ، بر طاق ابروي جانان
رکعت به رکعت شنيدي گلبانگ مستانه ي دل
در بزمگاه شهودت ، بر گرد شمع وجودت
بال رهايي گشودت ، گلچرخ پروانه ي دل
درگلشن حق پرستي،اول بت«من»شکستي
وز لاله احرام بستي ، گرد حرمخانه ي دل
چون راه وحدت سپردي ، سودا به کثرت نبردي
وز لوح خاطر ستردي ، افسون افسانه ي دل
تا قبله ي حضرت گل ، رفتي به نور توکل
آتش زدي در تعقل ، همپاي ديوانه ي دل
هم زمزمي هم صفايي، هم مروه اي هم منايي
آيينه ي کربلايي ، اي روح دردانه ي دل.
(1)
اي کبوتر سپيد سينه سرخ
يک نفس براي من بخوان
در ترانه هاي جان شکار تو
راز جاودانگي نهفته است
مي رسد بهار و هيچ شاعري هنوز
جز تو
شعر قابلي براي او نگفته است
*
اي کبوتر رها در آسمان
کاش چون تو بودم از قفس رها
مثل روحواره اي که بال مي کشد
بر فراز کوهها و درّه ها
در بهار پا به راه آشنا
*
اي کبوتر سپيد سينه سرخ
کاش چون تو نور
-اين هميشه پاک را
مثل مي ز جامهاي آسمان
مي گرفتم و به نوش نوش جاودانگي
جار مي زدم
بق بقوي عشق را
جار از بهار تا بهار مي زدم
*
اي کبوتر سپيد سينه سرخ
کاش چون تو شادمان گذشته را
مي زدودم از مسير خاطرم
کاش باد دوره گرد
با نثار عقد شبنم سحر
زينتي چنان که داده شهپر تو را
مي فزود بر پرم
کاش مثل نغمه هاي تو
نغمه هاي من
بر فراز باره ي زمين
نذر کوه و جنگل و صحاري غريب مي شدند
*
اي کبوتر سپيد سينه سرخ
نغمه سر کن و ملال خاطر مرا
منتشر کن از فراز آسمان .
گوش جان سپرده ام به آنچه خوانده اي
در بهار جاودان
پيش من اگر نمانده اي
اي کبوتر سپيد مهربان.
""""""""""""""""""""""""""""""""
(2)
چيست در دامنه ي کوه گل سرخ؟
شايد نغمه ي چوپاني است
در تنهايي هايش …
شايد خاطره ي زخمي شاهيني است در قلّه
که مي ميرد …
شايد خواهش رودي است که مي پويد
يا که شايد نجوايي است از عاشق شبگردي
که شباهنگام
دل به دريا زد و سر بر کوه نهاد
*
از خود گل بايد پرسيدکه چيست؟
و تو مي پرسي و گل مي گويد:
نغمه و خاطره و خواهش و نجوا
که تو مي گويي ، هستم
زيرا
نقش جادويي «او» يم
و به شعري مي مانم
که شبي گفت و پراکند در اين صحرا.
درباره این سایت